نوشته اصلی توسط
sanam24
حقیقتش اینه من یه دختر 24 سالم کارمندم یعنی تاره چند ماهه که کارمند شدم یکی از همکارام منو خواستگاری کرده روزی که مامانش با خواهرش اومدن خونمون به نظرم اصلا از نظر خانوادگی به هم نمیخوردیم به نظرم خیلی بی کلاس بودن مامانش یک لهجه خیلی غلیظی داشت که خدا میدونه ولی پسره 180 درجه فرق داره با خونوادش جوری که اصلا من تعجب کردم به تیپ و قیافش نمیخورد مامانش اینجوری باشه
من که گفتم نه ولی مامانم خیلی اصرار داشت که پسر بیادو با هم حرف بزنید شاید نظرت عوض شد خلاصه پسره اومد باهم حرف زدیم خوب خوب بود به نظر من اکی بود پسر نه که بگم خیلی معرکس ولی خب خوبه خوش تیپه قیافشم ای بدک نیست ولی خونوادش به نظرم به ما نمیخوره اخه مامانمم همینجوری ازدواج کرده خونواده مامان من همشون فرهنگی ان و کارمند ولی بابام نه کشاورزو بازارین خب راستش من زیاد از خونواده بابام خوشم نمیاد از همون بچگی به نظرم اینا بی کلاس بودن و خونواده مامانم بهتر حتی مجلسای عروسی خونواده بابامو دوس ندارم برم الان همش میگم اگه من با این اقا ازدواج کنم و مراسم عروسی رو تصور میکنم حالم گرفته میشه ولی مامانم و داداشم میگن مراسم عروسی همش یه شبه بعدشم کسی دیگه خونواده پسره رو نمیبینه فقط تویی و اون
نمیدونم اخه من ادم دهن بینیم و اعتماد به نفسمم که افتضاحه میترسم زنش بشم بعد همش اعصابم خورد باشه و پشیمون شم از طرفیم خب موقعیت پسره خوبه مثل خودم مهندسه شغلش خوبه در امدش خوبه اخلاقش خوبه یعنی بچه خوبیه اهل دردسر نیس سنش به من میخوره 26 سالشه چون من همیشه دوس داشتم شوهرم با من اختلافش کم باشه یعنی دوس نداشتم که مرد گنده باشه تیپش خوبه سوادش خوبه واقعا از این مهندس الکیا نیس کاربلده و میترسم که اگه بگم نه خب دیگه اینجور موقعیتی برای من پیش نیاد
راستی یک چیز دیگ که هست اینه که بابای پسره یکی از دستاش معلوله و خب مثلا نمیتونه رانندگی کنه یا چیز خیلی سنگین بلند کنه من این نگرانی رو هم دارم که اگه ما با هم ازدواج کنیم کارای خانواده اونا بیفته روی دوش این اقا چون تک پسرم هست
ما به خانواده پسر گفتیم جواب با ما ولی هنوز بعد یک ماه جوابی بهشون ندادیم چند روز پیش اومد گفت میشه من شمارتونو داشته باشم منم شمارمو دادم بعدشم مامانم کلی دعوام کرد که خاک برسرت چرا همچین کاری کردی اگه جوابت نس چرا شماره دادی دیگه پیام داد که اگه شما هنوز فکر نکردی بیاین با هم از طریق تلفن و پیامک بیشتر اشنا بشم که من جوابشو ندادم باز یه پیامک دیگه زد و کلی عذر خواهی کرد که ببخشید اگه من جسارت کردمو از این حرفا که بازم من جوابشو ندادم
اخه ما تو یه شهر کوچیک زندگی میکنیم و همکارم هستیم زیاد نمیتونیم با هم حرف بزنیم همون یه جلسم که باهم حرف زدیم از نظر خانواده اون همه چی تموم شده بود و میگفتن ما جلسه بعد میایم برای مهریه و این جور حرفا یعنی دیگه تموم
حالا من واقعا نمیدونم چکار کنم سر ودراهی موندم میشه منو راهنمای کنی اینم که هر روز پسره رو میبینم عذابم میده هم ازش خجالت میکشم هم ازش خوشم میاد هم میگم کاش قلم پات میشکست نمیومدی خواستگاری یعنی رسما مغزم فسیل شده